سال 67 بعد از پذیرش قطعنامه و به دنبال آن آتش بس بین ایران و عراق، به همراه دیگر نیروها به عنوان پدافند در خط شلمچه بودم. آنجا به عنوان تخریبچى در خط حضور داشتم. آن زمان بحث تبادل به این صورت امروز سازمانى ور منظم مطرح نبود. خود نیروهاى حاضر در خط دو طرف پیكرها را با هم تبادل مى كردند و این حاصل گفتگوهاى رودرو بود.
صحبت با نیروهاى عراقى مستقر در خط راحت بود. البته نه براى همه. اجساد سربازان عراقى را جمع مى كردیم و مى بردیم خاكریز و آنها را صدا مى كردیم; مى آمدند و با مترجمى كه همراهان بود صحبت مى كردیم. گاهى كه جنازه عراقى نداشتیم سیگار و مواد غذائى كار راه انداز بودند. آن زمان برخلاف زمان جنگ، نیروهاى عراقى مستقر در خط از نظر غذایى و تداركاتى در وضع بدى بسر مى بردند.
یكى از روزها همراه مسئول محور، توى میدان مین پیش مى رفتیم تا راه كاریباز كنیم و سنگرهاى كمین را كمى جلوتر ببریم. متوجه بوى بسیار بد و متعفنى شدیم كه منطقه را گرفته بود. دنبال بورا گرفتیم رسیدیم به یك چاله انفجار خمپاره. نگاه كه كردیم دیدیم یك جنازه عراقى آنجا افتاده، جولتر كه رفتیم از درجه هاى روى شانه اش فهمیدیم كه سرهنگ عراقى است. جنازه پوسید بود و بد جورى كرم گذاشته بود. دو ماهى از پذیرش قطعنامه مى گذشت و فصل گرما هم بود.
مسئول محور خوشحال شد و گفت: «این چیز خوبیه و خوب مى شه باهاش تبادل كرد، بگذاریم همین جا باشد تا بعد.» یك مترجم داشتیم كه از مجاهدین عراقى بود. او را برداشتیم و رفتیم طرف سنگر عراقى ها. صدایشان كه كردیم مسئول محور عراقى ها كه سرهنگ آمد جلو بود. كارت شناسایى جنازه سرهنگ را كه نشان مى داد عضو حزب بعث بوده، نشانش دادیم و گفتیم كه جنازه او پهلوى ماست. یك خورده به كارت نگاه كرد، هاج و واج مانده بود. باورش نمى شد. یك دفعه شروع كرد به التماس كردن كه شما را به خدا هرجورى هست جنازه او را بیاورید و ظاهر امر نشان مى داد كه با او نسبتى داشته. دقایقى بعد شروع كرد با مترجم ما صحبت كردن و سوال از اسم و آدرس او. مترجم هرچه كه او مى پرسید مى گفت: «لا... لا...» و به من گفت: «سریع از اینجا برویم. من نمى خواهم اینجا بمانم». گفتم: «مگه چى شده؟» سریع صورتشرا با چفیه پوشاند. سرهنگ عراقى هى سوال مى كرد ولى او همچنان مى گفت نه و جواب منفى مى داد. هرچه گفتم «بمان الان كارتمام مى شه» قبول نكرد. سرهنگ عراقى هم مدام التماس مى كرد كه جنازه را بیاوریم. گفت:«من 18 جنازه ایرانى در اطراف خاكریزمان دارم كه مى توانم آنها را برایتان بیاورم.» ما كه فهمیدیم یارو خلى مصّر است كه جنازه سرهنگ را تحویل بگیرد گفتیم: «نخیر ما حداقل پنجاه تا شهید مى خواهیم». همچنان التماس مى كرد كه: «به خدا نمى تونم اینجا حد و حدود داره من نمى تونم از توى محور خودم اون طرفتر برم.»
برگشتیم و آمدیم به قرارگاه خودمان; قرار بر این شد كه اطراف خطشان را بگردد و هر چه شهید یافت برایمان بیاورد. به قرارگاه كه رسیدیم، مترجم گفت: «من دیگه براى ترجمه با شما نمى آیم» پرسیدیم كه چى شده؟ گفت: «اون سرهنگ مرا شناخت، خانواده من توى عراقند. او آنها را اذیت مى كنه» هرچه بهش گفتم كه: «باباجان كارى ندارند. زیاد فكرش را نكن...» مى گفت: «شما اینها را نمى شناسین اینها بعثى هستند. پدر سوخته اند. خانواده ام را سر مى برند...».
كلى التماس كردیم به مترجم عراقیكه حداقل فقط توى این تبادل كه مهم بود با ما بیاید و قبول كرد. روز بعد دو سه تا پاسدار وظیفه برداشتیم و بردیم بالاى سرجنازه سرهنگ عراقى. گفتیم كه آن را بردارند. قبول نمى كردند. مى گفتند: «شما خودتون اینو برنمى دارین اون وقت به ما مى گین!» به هر مصیبتى كه بود و بینى مان را گرفتیم كه بوى تعفنش اذیتمان نكند، جنازه را برداشتیم و گذاشتیم داخل پلاستیكى كه كنارش پهن كرده بودیم. یعنى پلاستیك را بلغش پهن كردیم و كشیدیم تا زیر جنازه. كیسه را بستیم و گره زدیم كه بویش بچه ها را اذیت نكند.
هوا بد جورى گرم بود. دوسه نفرى اطراف كیسه را گرفتیم و بردیم. خیلى سخت بود. مدام از دستمان كه عرق كرده بود سُر مى خورد روى زمین. جنازه هم تقریباً متلاشى و از هم پاشیده بود. ولیسر و اندامش كه خشك شده بود وجود داشتند. با هر مكافاتى كه بود جنازه را بردیم. مترجم را هم راضى كردیم كه بیاید. سر و صورتش را محكم با چفیه بست و رفتیم دم سنگر عراقى ها. بیست پیكر شهید آورده بودند. اول روترش كردیم. شروع كردند به قسمت خورن كه: «به خدا همه این اطراف را گشتیم، بیشتر از این پیدا نكردیم». البته یك روز بیشتر فرصت نبود. مدام مى گفت كه: «منطقه ما همه اش میدان مینه و آلوده است نمى شد رفت وسط آن را گشت».
جنازه سرهنگ عراقى را تحویل دادیم و بیست شهید را گرفتیم و آوردیم به مقر. پیكر شهدا سالم بود. سه ماه از شهادتشان مى گذشت ولى بدن متلاشى نشده بود. آنها را بردیم به تعاون سپاه كه آنها هم به شهرهاى عقب انتقال دادند.
بعدها شنیدم شهید «عباس بیات» از بچه هاى تخریب لشكر 10 سیدالشهدا - كه خودم هم مدتى در آن لشكر بودم - جزو پیكرهایى بوده كه ما تبادل كرده ایم. او در آن منطقه مفقود شده بود و حالا پیكرش بازگشته بود.
ما كارى به شناسایى شهدا نداشتیم، همین كه تحویل مى گرفتند، چون هوا گرم بود، سریع تحویل تعاون سپاه مى دادیم.